روزهای من...

Saturday, April 04, 2009

شهر من

دلم برای شهرم تنگ شده برای شلوغی و سر و صداش مخصوصا الان اما.....امروز توی شهری زندگی میکنم که وقتی تو خیابوناش راه میرم نگران نگاههای آلوده نیستم واز زن بودنم ناراحت نیستم،توی شهری زندگی میکنم که وقتی وارد فروشگاهاش میشم فروشنده ارث باباشو از من نمیخواد حتی اگه خرید هم نکنم با لبخند بهم روز به خیر میگه،توی شهری زندگی میکنم که راننده اتوبوسش با بزرگترین لبخند بهت سلام و روز به خیر میگه گر چه که مجبور نیست این کار رو بکنه،توی شهری زندگی میکنم که هر روز توی خیابوناش مردم به هم فحش خواهر و مادر نمیدن...من دلم برای شهرم تنگ شده اما آیا واقعا شهر من اونجاست؟

Wednesday, March 25, 2009

عید

اينجا عيد هم گران است، هم ناياب است. جنسش هم مرغوب نيست. نه طعم دارد، نه رنگ و نه بوي سر پل تجريش را مي‌دهد. يادم باشد اين بار که به خانه آمدم، مقداري عيد بياورم.

Sunday, February 22, 2009

استعفا
بدينوسيله من رسماً از بزرگسالی استعفا می دهم و مسئوليتهای يک کودک هشت ساله را قبول می کنم. می خواهم به يک ساندويچ فروشی بروم و فکر کنم که آنجا يک رستوران پنج ستاره است. می خواهم فکر کنم شکلات از پول بهتر است، چون می توانم آن را بخورم! می خواهم زير يک درخت بلوط بزرگ بنشينم و با دوستانم بستنی بخورم . می خواهم درون يک چاله آب بازی کنم و بادبادک خود را در هوا پرواز دهم. می خواهم به گذشته برگردم، وقتی همه چيز ساده بود، وقتی داشتم رنگها را، جدول ضرب را و شعرهای کودکانه را ياد می گرفتم، وقتی نمی دانستم که چه چيزهايي نمی دانم و هيچ اهميتی هم نمی دادم . می خواهم فکر کنم که دنيا چقدر زيباست و همه راستگو و خوب هستند. می خواهم ايمان داشته باشم که هر چيزی ممکن است و می خواهم که از پيچيدگيهای دنيا بی خبر باشم . می خواهم دوباره به همان زندگی ساده خود برگردم، نمی خواهم زندگی من پر شود از کوهی از مدارک اداری، خبرهای ناراحت کننده، صورتحساب، جريمه و ...می خواهم به نيروی لبخند ايمان داشته باشم، به يک کلمه محبت آميز، به عدالت، به صلح، به فرشتگان، به باران، و به . . . اين دسته چک من، کليد ماشين، کارت اعتباری و بقيه مدارک، مال شما. من رسماً از بزرگسالی استعفا می دهم .
نويسنده: سانتيا سالگا

Friday, January 23, 2009

صداقت

تا 3 روز پیش رئیس جمهور آمریکا میگفت ما کسی را در زندان هایمان شکنجه نمیکنیم و تمام اینها که میگویند شرو ور است و برایمان حرف در آورده اند!!!دو روز پیش رئیس جمهور آمریکا گفت ما دیگر کسی را شکنجه نمیکنیم و زندان گوانتانامو باید تعطیل شود!!!!خوب شما فهمیدین بالاخره چی شد؟

Monday, January 19, 2009

به امید واهیی که افسردگی و تنهایی را از شانه های بزدایم به خانه رفتم. اما آنها مصرانه تعقیبم کردند. افسردگی"دستش را به محکمی روی شانه ام گذاشت و تنهایی مراسم بازجویی اش رو شروع کرد. حتی میلی به شام هم ندارم چون تحمل نگاه هایشان برایم ممکن نیست. نمی خواهم بگذارم از پله های آپارتمانم بالا بیایند اما من افسردگی را خوب می شناسم و بازداشتن او از ورود به حریمم بی فایده است وقتی که عزمش را جزم کرده باشد
اینها قسمتهایی از یک کتاب است اما انگار روز نگار زندگی من باشه!!!!ذ.

Wednesday, January 14, 2009

گمشده

من گمشده ام،روزها با سرگشتگی به دور خودم میچرخم و نمیدونم دنبال چی هستم.به کتاب پناه میبرم ولی این هم کارساز نیست از خونه سعی میکنم بیرون نرم(خرج داره)در خانه باید مادر باشم مادری مهربان. به کجا میرسد این راه؟!؟!دخترک کوچولو بین اعداد مانده و من.... بین زندگی.
سراغ اینترنت میروم:آمار کشته شدگان در غزه به 1000 رسید" "بیشتر کشته شده ها کودکان بوده اند" ، کانادا در این جنگ نابرابر حق را یه اسرائیل داده و به ریش مایی که اومدیم به جایی که فکر میکردیم در اونجا انسان بابت انسان بودنش ارزشمنده خندیده.حالم داره به هم میخوره از این همه کثاقت.ن
هذیون میگم.مدت هاست دارم این کارو میکنم مدتهاست.اما من قویم!!باید باشم. اگه نباشم چی؟ هیچی مهم نیست فرقی هم مگه میکنه؟ تو باید به فکر بچه هات باشی عزیز من.بایدغذاهای خوب درست کنی باید خونت مرتب باشه تا همه توش آرامش داشته باشند باید کمد لباساتو مرتب کنی باید 6 تا دیکشنری بذاری جلوت تا بتونی کارنامه دخترک رو بخونی چون همسرت!
برای تو توضیحی نخواهد داد کارنامس دیگه میخوای مگه چی باشه؟!؟!؟ من بیسوادم در اینجا و نیازمند کمک!!!اما کمک چه کسی!؟!!

Saturday, November 29, 2008

پدر بزرگ

بابا بزرگ چه پیره الهی هیچ وقت نمیره....ر
این آهنگ بچه گی هامونه همون آهنگی که الان دخترکام باش میخوابن ولی الان چند روزه شنیدن این آهنگ برام سخته. این روزها بابابزرگ حالش بده ،خیلی بد و من بیشتر به فکر مادربزرگم کسی 60 سال یا بیشتر در کنار او بوده چقدر باید براش سخت باشه گذروندن این لحظه ها ،چقدر دلش می خواد اون با این حال و وضع در کنارش باشه!؟ نمیدونم .هیچ کس نمیتونه اینو بگه ولی میشه تصور کرد که دیدن ضعف و ناتوانی مفرط کسی که سالها تکیه گاه تو و خانواده ات بوده چقدر تلخو غم انگیزه .اینجاست که فاصله ها بیشتر و بیشتر اذیتت میکنه هر لحظه منتظر یه خبر بدی
این پستو صبح داشتم مینوشتم نصفه موند الان هم دیگه تو مودش نبوذم فقط خواستم تمومش کنم